یک شب کنار شمعی تا صبحدم نشستم
او گریه کرد و میسوخت من هم زغم شکستم
در ان شب سیه رو یادم به چشمت افتاد
ان مستی نگاهت برروی چشمم افتاد
اهسته اشکی امد پایین زدیده گانم
گویی به شعله امد شمع درون جانم
ان قطره اشکم اخر بر روی شمع لغزید
خاموش گشت و انگه دودی به ناز رقصید
از طرح دود ان شمع در ان سیاهی تار
شعری نوشته میشد اهسته روی دیوار
دل می تپد به سینه با یاد دوری او
هر جا که هستی یارم،باش،خدانگهدار