در تنهایی خود مینویسم
برای عشقی که در سینه دارم
اری تا شقایق هست زندگی باید کرد
و با صدایی رسا می گویم دوستت دارم
در تاریک ترین نقاط چشمانم
و در انتهای دیر باز زمان
با امید به روشنی خواهم رسید
در دور ترین نقاط افکارم
روشنایی شدیدی می بینم
که مرا از خورشید بیشتر گرم میکند
در این خزان زندگیم
دستهایت را به من بسپار
تا تو را به شهر رویاها ببرم
به میهمانی گلهای یاس
به خلوت ابی احساس
به اواز بال پروانه ها
دستهایت را به من بسپار
تا پرنده امید
به شاخه خشکیده باورم بنشیند
نمیدانم نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد؟
نمیدانم نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک گلویم چه میسازد؟
ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد و
گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش
که دم به دم ؛دم گرم خویش را در ان بفشارد