در کویری دلگیر دوان دوان بودم
نه راه میرفتم
اری یادم امد خود را در خاک میکشاندم
بالبی تشنه که در طلب یک قطره اب بود
که ناگهان گلی را دیدم
که یک برگ جانش را به من هدیه داد
تا قطره ایی از ان برگ گل بخورم
اری تو همان مهر منی
که مرا از ان بیابان نجات دادی
باز میگویم مهر من دوستت دارم