در کویری دلگیر دوان دوان بودم
نه راه میرفتم
اری یادم امد خود را در خاک میکشاندم
بالبی تشنه که در طلب یک قطره اب بود
که ناگهان گلی را دیدم
که یک برگ جانش را به من هدیه داد
تا قطره ایی از ان برگ گل بخورم
اری تو همان مهر منی
که مرا از ان بیابان نجات دادی
باز میگویم مهر من دوستت دارم
در کوچه های زندانی
که خود در بر خود ساخته بودم راه میرفتم
که ناگه نوشته ایی مرا در اعماق خود فرو برد
و مرا از حساری که به خود تنیده بودم
رهایی راند
اری دیگر دشمن سر خت خویش را شناختم ای نا امیدی
چون تو را دارم ای اهل علم و خدا
دوست دارم بر دستانت بوسه زنم و سپاس از خدای خویش
و بگویم دوستت دارم
لحظه های بی تو بودن اگر چه سخت میگذرد ولی میگذرد!!!
رفتنت وتنهایی به من می آ موزد که زمونه بی وفاست
اومدم همینو بگم !!!
داستانها دارم
از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو
از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو
با تو میرفتم تنها تنها
و صبوری مرا کوه تحسین میکرد
اگر خداوند یک آرزوی انسان را بر آورده می کرد ؛
من آرزو می کردم
دوباره دیدن تو را
و تو آرزو می کردی
هرگز ندیدن مرا
آنگاه نمی دانم به راستی خداوند کدام را می پذیرفت؟
حساب لحظه ها در خاطرم نیست
چه میدانم دلم در خانه کیست
چه دل شادم از این جایی که هستم
که برگشتن درون کار من نیست