کاش میشد قلبها اباد بود
کینه و غمها به دست باد بود
کاش میشد دل فراموشی نداشت
نم نم باران هم خاموشی نداشت
کاش میشد کاشهای زندگی
کم شوند پشت نقاب بندگی
کاش میشد کاشها مهمان شوند
در میان غصه ها پنهان شوند
کاش میشد اسمان غمگین نبود
ردپای قهر و کین رنگین نبود
کاش میشد روی خط زندگی
با تو باشم تا نهایت سادگی
خدایا انکه در تنهاترین تنهاییم تنهایم گذاشت
به حق تنهایی ات
تو در تنهاترین تنهایی اش تنهایش مگذار
خدایا: این چه رسمیست؟
رفیقان را جدا کردن هنر نیست
رفیقان قلب انسانند خدایا
بدون قلب چگونه میتوان زیست؟
زدست دیده و دل هر دو فریاد
که هرچه دیده بیند دل کند یاد
بسازم خنجری نیشش زپولاد
زنم بر دیده تا دل گردد آزاد
روزها چون برق و باد می گذرند و به زودی به انتهای مسیر میرسیم
و چه زیباست که خوب بمانیم .
گرچه از مرگ دل سیری نیست
مرگ می اید و تدبیری نیست
جایت چه خالی است؟؟
اینجا با همه بزرگیش،بی تو سرد میشود
اینجا تا دور دستها گم میشود
چه کسی می اید؟؟
زمان تیره ایست،زمانه ایی که هیچ کس همسفر حرفهایم نمیشود
و کسی تا انتهای سادگی ام نمی ماند
ای شکفته در باغ بی خزان سبزی ام
دلم بی تو میگیرد
مهربانی ها را به تو هدیه می دهم که جایت هیچگاه خالی نماند
نگاهمان را بر چهار فصل آویخته ایم و چشم به راه
تو دوخته ایم.مهدی جان:جاده های نگاه ما به تو ختم میشود
و دریاهای این سرزمین از سواحل تو پهلو میگیرند
ما منتظریم آیا این جمعه همان جمعه خواهد بود؟
سر کلاس ریاضی بود که استاد اومد
دو خط موازی کشید،خط پایینی نگاهی به خط بالایی کرد
و عاشقش شد خط بالایی نگاهی به خط پایینی کرد
و تو دلش عاشقش شد در همین هنگام بود که استاد داد زد:
دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند....
در شبی بی پایان رها شده ام،بی ترانه و سرد
چرخ زنان فاصله اکنون و فردا را طی می کنم
در رگهایم،در رگهایم هیچ حرکت و جوششی نیست
تارهای صوتی حنجره ام سکوت کرده اند،شاید روزی طعم شیرین
موفقیت با نگاهش به من،مرا گرم کند و قامت کوه وار اضطراب
و سختی ها را از روی دوشهایم بردارد.
وقتی خدا بخواهد برای شما هدیه ای بفرستد
آن را در مشکلی می پیچد
هرچه مشکل بزرگتر باشد
هدیه هم بزرگتر است
کسیرو برای دوستی انتخاب کن
که دلش اینقدر بزرگ باشه
که برای جا شدنت
مجبور نباشی خودتو کوچیک کنی
از طرف ابجی صبا
میترسم نه از تاریکی
نه از روح نه از مرگ
بلکه از آدمها میترسم
آدمها .. آدمها .. آدمها
و از آنها که مرا میبینند و سلام میکنند
از آنها با من مینشینند
و مرا دوست و برادر خطاب میکنند
از آنان که مرا میبوسند
و در ذهن طناب دار مرا میبافند