با خودم عهد بستم این بار که تو را دیدم
بگویم از تو دلگیرم
اما باز تو را دیدم و گفتم
بی تو میمیرم
زمستان بهانه است برف از اسمان خسته میشه
پاییز بهانه است برگ از درخت سیر میشه
اسمس بهانه است
دلم برات تنگ میشه
دل جز ره عشق تو نپوید هرگز
جان جز سخن عشق تو نگوید هرگز
صحرای دلم عشق تو شورستان کرد
تا مهر کسی در ان نروید هرگز
می روم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانه خویش
بخدا میبرم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه خویش
میبرم تا که در ان نقطه دور
شستشویش دهم از رنگ گناه
شستشویش دهم از لکه عشق
زین همه خواهش بیجا و تباه
میبرم تا زتو دورش سازم
زتو ای جلوه امید محال
میبرم زنده بگورش سازم
تا از این پس نکند یاد وصال
یا امام زمان(عج)،ارباب جان:
کاش می توانستم لذت دیدن و با تو بودن را حس کنم،
با خنده ات خندان و با گریه هایت گریان باشم
منزلت هرچند نامعلوم است اما دردلم منزلی بس بزرگ داری
اقای من هرکجا هستی به تو سلام میدهم
و در انتظار این جواب واجب می نشینم
بیا که دوستت دارم
هیچ کس تمام تنهاییم را حس نکرد
لحظه ویرانیم را حس نکرد
در تمام لحظه هایم هیچ کس
وسعت حیرانیم را
بی سر و سامانیم را
حس نکرد
دل ادما مثل جزیره می مونه مهم نیست کی
اول به اون جزیره پا میزاره مهم اینه که کی
تا ابد تو جزیره می مونه
دلم میخواست تا پروانه بودم
به باغ عشق تو پر می گشودم
سحر تا شب به باغ خرم تو
غزلهای محبت می سرودم
شبی پرسیدمش با بی قراری
به غیر از من کسی را دوست داری؟
دو پلکش با خجالت برهم افتاد
میان گریه هایش گفت اری...