تمام امید آسیابان به وزش باد است تا آسیابش از کار نیفتد
قلبم آسیاب
خودم آسیابان
و نفس تو همان باد است
با تو هستم شاد هستم بی تو بودت تلخی است
با تو بودن روزگارم بهاریست
بی تو بودن زندگیم خزانی برگریزان است
با طوفانهای مرگبار
پس با من باش
کاش میشد قلبها آباد بود
کینه و غمها به دست باد بود
کاش میشد دل فراموشی نداشت
نم نم باران هم خاموشی نداشت
کاش میشد کاشهای زندگی
گم شوند پشت نقاب بندگی
کاش میشد کاشها مهمان شوند
در میان غصه ها پنهان شوند
کاش میشد اسمان غمگین نبود
رد پای قهر و کین رنگین نبود
کاش میشد روی خط زندگی
با تو باشم تا نهایت سادگی
در تنهایی خود مینویسم
برای عشقی که در سینه دارم
اری تا شقایق هست زندگی باید کرد
و با صدایی رسا می گویم دوستت دارم
در تاریک ترین نقاط چشمانم
و در انتهای دیر باز زمان
با امید به روشنی خواهم رسید
در دور ترین نقاط افکارم
روشنایی شدیدی می بینم
که مرا از خورشید بیشتر گرم میکند
در این خزان زندگیم
دستهایت را به من بسپار
تا تو را به شهر رویاها ببرم
به میهمانی گلهای یاس
به خلوت ابی احساس
به اواز بال پروانه ها
دستهایت را به من بسپار
تا پرنده امید
به شاخه خشکیده باورم بنشیند
نمیدانم نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد؟
نمیدانم نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک گلویم چه میسازد؟
ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد و
گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش
که دم به دم ؛دم گرم خویش را در ان بفشارد